خانه هایی در جاده های اسکاندیناوی ، تنها ترین کلبه های شهر
به گزارش وبلاگ دانشگاه، احساس تنهایی به سراغ ما اومده. برای برخی ها روزهایی که تنها گوشه ای نشستن و به خاطرات خوش گذشته فکر می کنن و برای برخی ها وقتی که در جمع هستن و شاید هیچ چیز اونجوری که باید باشه نیست یا هست اما نه در کنار کسی که باید باشه. روزهایی هم هستن که همه چیز سر جاشه اما باز هم دلتون گرفته و انگار می خواد پر بکشه و به جایی بره که خودتون هم نمی دونین کجاست. شاهد تنهایی های تک تک اعضای خونواده فقط یه چیزه. خونه!! خونه ای که سال های سال، تنهایی های نسل ها رو می بینه و صدایی ازش درنمیاد. بهترین خانه ها در در جاده های اسکاندیناوی که دیوارهاش از تنهایی ها و غصه های ساکنینش ترک بر می داره و کاری جز پناه دادن نمی تونه انجام بده. حالا می خوام به این فکر کنین که وقتی دیدنی ترین خانه ها در جاده های اسکاندیناوی تنها بشه چه اتفاقی میفته؟ وقتی که ساکنینش که عمری همدمش بودن، اونجا رو ترک می کنن و اون رو پشت سر در جاده، تنها میذارن تا فرسوده بشه و از یاد بره. این تنهایی بزرگ، قابل توصیف نیست. هنرمند با ذوقی، با دوربینش، برخی از خونه های متروکه جاده ای منطقه اسکاندیناوی رو به تصویر کشیده. ما ازتون می خوایم که عکس های خانه هایی در جاده های اسکاندیناوی رو ببینین و فکر کنین که هرکدومشون چه سرگذشتی داشتن.

خاطراتی شیرین
شاید اینجا زنی زندگی می نموده و هر صبح چشم باز می نموده که همسرش از همین جاده با قطار خوش خبری از جنگ برگرده و زندگیش دوباره شیرین بشه.
خوب گوش کنین. شاید بتونین هنوز صدای خنده دو بچه کوچولویی رو که کنار ساحل بازی می کنن رو بشنوین و همینطور صدای مادرشون رو که صداشون می زنه و میگه ناهار حاضره.
زمستون های سرد، دستای یخ زده و پینه بسته پدری زحمت کش و در آخر، مهاجرت به امید زندگی بهتر و عایدی بیشتر و ترک منزل. شاید داستان این خونه همین باشه.
حتی پرنده های جنگل هم از رفتن ساکنین این خونه ناراحتن و دیگه نمی خونن. ببینین که چطور گل ها سر خم کردن و به فکر فرو رفتن از این همه تنهایی.
با تماشا این خونه، همچین کلماتی به فکر من می رسه: گذشته، شادی، جشن، تسلیم، جاده. شما درموردش چی فکر می کنین؟
چه اتفاق ناگهانی یا حتی دردناکی می تونه باعث بشه که یه خونواده، اینجوری خونه و حتی ماشینش رو رها کنه، محل زندگیش رو ترک کنه و دل به جاده بسپره؟
شاید این خونه، سعی داره داستان یه خونواده روستایی رو بگه که با چمن زنی و کاشت محصولات کشاورزی زندگی می کردن اما روزی بخاطر ازدواج فرزندشون اینجا رو ترک کردن و به شهر رفتن تا شاهد خوشبختیش باشن. همه رفتن ها که نباید غمگین باشه.
شما هم مثل من از تماشا این خونه حس خوبی بهتون دست میده و فکر می کنین که ساکنینش اونو رها نکردن؟ من فکر می کنم که افراد خونواده مثل یه دوست قدیمی، هر از چندگاهی جاده خاطرات رو طی میکنن چند شب رو باهاش سپری می کنن وگرنه پنجره هاش انقدر شاد، گرم و محبت آمیز به ما لبخند نمی زدن.
چقدر این صندلی شبیه صندلی پدربزرگ های مهربونیه که عاشق قصه برای نوه هاشون هستن. اونا رو روی پاهاشون می نشونن و هیچ وقت از بازی باهاشون خسته نمیشن. شاید وارث این خونه، به احترام قصه های قشنگ پدربزرگش، اینجا رو دست نخورده نگه داشته تا همواره خاطره اونو در فکرش داشته باشه. اگه من صاحب این خونه در بین خانه هایی در جاده های اسکاندیناوی بودم، هیچ وقت نسیم دلنواز و بوی علف رو که از پنجره کوچیک خونه داخل میشد رو از دست نمی دادم و ساعت ها توی جاده قدم می زدم. اما هیچکس نمی دونه که صاحب خونه، چرا اینجا رو ترک نموده. شاید اون هم به اجبار این کار رو نموده باشه.
منبع: همگردی